دانلود رمان همتا از مریم السادات نیکنام

دانلود رمان همتا از مریم السادات نیکنام رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان همتا از مریم السادات نیکنام با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

همتا دختری که در یک خانواده ی سنتی تربیت شده، از نوجوانی علاقه ی زیادی به پسر عموش داشته و حالا این علاقه شکلی دو طرفه و جدی گرفته… ولی بنا به دلایل و مشکلات خانوادگی همتا مجبوره دست رد به سینه ی پسر عموش بزنه… و این وسط اتفاق عجیبی میافته که پسر عموش براش شرط میزاره و ازش میخواد…

خلاصه رمان همتا

وارد بازار طلا فروشا شدیم… مامان همیشه یا من با خودش میاورد یا با بیتا میومد… شلوغی بازار کلافه اش می کرد و ازون جایی که اعصابش ضعیف بود طاقتش کم میشد و بهم می ریخت… دستشو گرفتم تا احساس امنیت کنه و تا مغازه ی بابا دووم بیاره… به مغازه که می رسیدیم بحران پشت سر گذاشته بودیم و بابا با یه استکان چای تازه دم ازش استقبال می کرد و دوباره ریکاوری میشد… مغازه ی بابا درست وسط بازار بود و باید تمام مدت حواسم می بود که مامان سردرگم نشه… برای همین هرچند لحظه یه بار دستش فشار می دادم که به خودش بیاد و خلقش تنگ نشه… هراز گاهی هم سمت

ویترین یکی از مغازه ها می رفتم و یه ست خوشگل یا یه مدال چشم گیر نشونش می دادم تا حواسش پرت بشه… هرچند که بی اهمیت از کنار همه شون می گذشت و می گفت… بابات از این قشنگترشو داره… شوهر دوست بود دیگه… جون به جونش میکردی یه تار موی بابا رو با دنیا عوض نمی کرد… جلوی در مغازه امیر و بابا به استقبالمون اومدن… از برخورد مامان و بابا مشخص بود که همون دیشب باهم کنار اومدن و از دلخوری و کدورت خبری نیست… بابا خوشرو هردومون سمت داخل هدایت کرد… نگاهم روی امیر نشست… ته دلم ضعف رفت برای قد و بالای رشید و صورت مردانه جذابش…

خدایی تک بود… لبخند معنا داری زدم و سلام کردم…. درجوابم لبخندی زد و قبل از من به مامان سلام کرد ــ سلام حاج خانم… خوش اومدین. مامان روی صندلی روبه روی ویترین جا گرفت و خونسرد جوابش داد.براش چشمک زدم و با یه نقشه ی از قبل طراحی شده رفتم مقابل ویترین و طوری وانمود کردم که دارم طلاهای زیر شیشه رو نگاه میکنم… دراین فاصله امیرهم رفت پشت ویترین شیشه ای داخل مغازه ایستاد… طوری که مامان نفهمه پرسیدم:ــ خوبی؟ لبهای خوش فرم مردانه اش کش آمد… نگاهش با احتیاط بین مامان و من رفت و برگشتی کرد و گفت: ـــ ممنون… تو چطوری؟ باز هم چشمکم تکرار شد…

دانلود رمان همتا از مریم السادات نیکنام رایگان pdf بدون سانسور