دانلود رمان عروس خون از مینا گودرزی رایگان pdf بدون سانسور
دانلود رمان عروس خون از مینا گودرزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
ترنم دختری ۲۰ ساله که تا این سن در کنار پدر و عمه ی مهربانش زندگی ارام و بی دغدغه ی را سپری کرده است ناگهان با تصادف پدر با مردی جوان که منجر به مرگ مرد می شود زندگیش دستخوش حوادث غیر منتظره ی میشود و خانواده متوفا که روستایی و سنتی هستند درخواست قصاص می کنند و تنها راه صرف نظر از قصاص را خون فصل میدانند ترنم برای نجات پدر علیرغم میل باطنی و ترس از اینده و با وجود برخورد بسیار بد و خصمانه ی انان به این درخواست تن در میدهد و به ظاهر به عنوان دختر ولی در واقع برای کلفتی پا به دنیای جدیدی می گذارد ولی…
خلاصه رمان عروس خون
وقتی به آشپزخانه رفتم از دیدن زینب خانم خیلی خوشحال شدم. دلم برایش تنگ شده بود. او بساط چای را به دستم داد و من طبقی را مثل همیشه پشت در اتاق بردم که ناگهان پارسا در را باز کرد و گفت: بیا تو. همه میخوان تو رو ببینن. داخل اتاق شدم. طبق معمول پدرش قلیان می کشید. مادرش، شرکو و شاهو هم آنجا بودند. سلام کردم. پدرش لبخندی از رضایت زد و گفت: خوش اومدی دخترم! اینجا بدون تو خیلی دلگیر بود. مادرش با بی اعتنایی گفت: به کارات برس! میخوام این هفته سیسمونی تارا رو ببرم گرا چه زوده، ولی چون عروسی پارساست، میخوام کارا قاطی نشه. مادرش کلامی
در مورد دلتنگی من نگفت. شرکو گفت: با این که کمتر میبینمت، ولی وقتی تو نبودی این جاها یه جوری شده بود. من با لبخند تشکر کردم و برایشان چای گذاشتم. پدرش گفت: خیلی کار داریم، مگه نه طرفه؟ خیلی وقت بود که منتظر این روزا بودم. مادرش با کنایه گفت: حاجی تو هم امشب یه جوری شدی. چند وقت پیش عروسی تارا بود. اون عروسی مال سروان بود این عروسی مال منه. _خوبه دیگه. خدا شانس بده. پاشو دختر، گرسنه ایم. بلند شدم و با زینب خانم سفره را چیدیم. دیگر تنها شأم نمی خوردم سر سفره آنها می نشستم. به هر حال کارهای قبلی ام شروع شد. اکنون تارا پنج ماهه
آبستن بود. یک روز سرد زمستانی، مادرش سیسمونی تارا را ،که پر و پیمان بود، به منزل حاج سروان برد و قبل از رفتن، کوهی از قند را جلویم ریخت تا بشکنم. وقتی برگشت از دست مادر شوهر تارا دیوانه شده بود. گویا حرف های نیش داری در مورد اینکه تارا دختر به دنیا می آورد، زده بود. شب که چای بردم، او بلند بلند به آنها نا سزا می گفت. مثل اینکه خیلی به او بر خورده بود. چون شمین بچه دار نمیشد و شیلان هم تنها یک دختر داشت. او هم ترسیده بود که تارا هم دختری در راه ادشته باشد. پسرها نگاهش می کردند و پدرش قلیان می کشید.انگار حرف های مادرش تمامی نداشت، اما آن ها…