دانلود رمان مردی جنس پریان از جنس پریان عطیه شکری pdf بدون سانسور
دانلود رمان مردی از جنس پریان از عطیه شکری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
یکی بود، دیگر ی نابود! زیر این سقف کبود، میان دو احساس خواستن و انتقام جنگ خونین و سختی به پا شد. وقتی دو احساس به خودشان آمدند و دست از جنگ کشیدند، متوجه شدند که ویرانی های جبران ناپذیری به جای گذاشتند یک مشت قلب ترک خورده و باورهای در هم شکسته شد تمام آن چه که بر ایشان باقی ماند. در پی جبران گشتند تا او را برای بند زدن این خرده احساسات بیاورند. جبران وقتی در خواست آن ها را شنید، نیشخند عمیقی به تمام خوش خیالی هایشان زد و گفت: شکستن احساس مثل لگد کردن پای کسی نیست که با یه ببخشید رفع و رجوع بشه. احساس زمان می خواد تا خودش رو بتونه ترمیم کنه. دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است…
خلاصه رمان مردی از جنس پریان
سوم شخص از پشت شیشه ی سالن انتظار، چشم چرخاند و دوست وکیل شده اش را یافت. مانند همیشه با اقتداری که تنها مختص به خودش بود، خود را به
دخترک رساند و گفت: فکر نمی کردم که بیای. کیهانه، بی توجه به نیش زدن های دوست دوران کودکیش او را با اشتیاق در آغوشش فشرد و گفت: سلام الهه ی غربی! دخترک اخم ظریفی کرد و کمی فاصله گرفت و به نیش زدن هایش ادامه داد: بعد از اولین معامله ای که تو شرکت خودسرانه جوش دادی.
انتظار نداشتم جلوی چشمام ببینمت! غم در چشمان کیهانه حائل شد. لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: تو موقعیت شرکتت رو به من مدیونی! اگه من نبودم کی می تونست تو غیاب تو اون شرکت و راه اندازی کنه؟! هوم؟! این عوضه تشکر کردنته؟ دخترک بی توجه به گفته های رفیق وکیل شده اش چمدانش را به دست او داد و گفت: سینا به تنهایی از پس کارها برمی اومد. راستی نیومده دنبالم؟ کیهانه با غیض چمدان را به دنبال خودش کشید و گفت: تو شرکت کار داشت.
-دوست دارم هر چه زودتر شرکت و از نزدیک ببینم. الان می شه رفت؟ کیهانه با دلخوری مشهودی همان طور که به سمت پارکینگ حرکت می کرد، جواب تمام گستاخی های این کوه غرور را داد: عمو نادر برای برگشتت امشب یه جشن ترتیب داده، فردا هم می تونی بری شرکت فعلاً این مهم تره. -کیهانه؟ -هوم؟ -باورم نمی شد بعد از اون همه جار و جنجال بازم بیای! کیهانه با کلافگی چمدان را درون صندوق پژو دویست و شش خود گذاشت و گفت…