دانلود رمان زئوس از آرزو نامداری pdf رایگان بدون سانسور
دانلود رمان زئوس از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
سلـیم.. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه… اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به روش خودش مجازات میکنه… کی میدونه اون چند نفر رو کُشته…؟ به اون میگن زئوس، چون این نام برازنده ایزد آسمان رخشان و الهه ی یونانیان هست… حالا چی میشه اگر یک زن.. یه دختر با چشم های شیطانیش، با هدف قبلی وارد زندگی این مرد فوق ترسناک بشه؟ خیانتش قابل بخششه؟ و یا مجازاتی جزمرگ در انتظارش نیست؟
خلاصه رمان زئوس
از شیشه ی پنجره ، تاریکی بیرون را نگاه میکنم… با سرعتی معقول، به طرف مقصدی نامعلوم میراند. گه گاه عقب ماشین را نگاه می کند… حتی نمیدانم این خودروی جدید از کجا آمده است… است سنگینی نگاهش را که حس میکنم، میان تاریکی ماشین، به نیم رخ جدی و مردانه اش زل میزنم. _نمیخوای بگی داریم کجا میریم…؟ چین می افتد کنار چشم هایش و نیم نگاهی به طرفم می اندازد: اگر از اومدن با من منصرف شدی هنوزم وقت هست…! _چرا باید منصرف بشم…؟ باز هم نیم نگاهی دیگر و.. طی حرکتی غیر قابل پیشبینی، چانه ام را میگیرد تا فقط
به او نگاه کنم: چون قراره شب رو با من تنها بمونی…! قلبم دچار زلزله ای مهیب می شود و خون به پوستم می رسد: ما خیلی شبا با هم تنها بودیم… چرا فکر می کنی قراره نسبت به این موضوع ترسی داشته باشم…؟ با انگشت شستش زیر چانه ام را نوازش می کند و گویی همانجا را با سرب داغ مهر میزند. _فرق این سلیم، با همونی که یه عمر باهاش بزرگ شدی میدونی چیه..؟ از نوازشی که اینبار برای اولین بار رنگ خشونت نداشت، پلک هایم روی هم می افتند: عجیب شدی… این دو روز بازداشتگاه موندن بد بهت ساخته ها… نوازشش حالا تا زیر لبم کشیده
می شود و به وضوح،سرعت گرفتن ماشین را میبینم. _فرق این با اون یکی سلیم اینه که… دیگه منعی سر راهش نیست… باید مواظب چشمات باشی… مواظب اینکه کجا رو نگاه میکنی..! به سرعت نگاهم را از لب هایش می گیرم و به صندلی تکیه می دهم.. دست او از چانه ام کشیده می شود، من میمانم و ذهنی به هم ریخته.. دیگر نمی توانستم با نگاه کردن به چشمانش، حرف هایش را معنی کنم. همانطور که قبل ها از شناختنش عاجز بودم. اکنون هم همان حسی را داشتم که دلم میخواست رازهای مگوی سلیم را برملا کنم. دلم میخواست آن روی مرموزش را بشناسم…